«امانوئل کانت» در سال ۱۷۸۱، یافته های خود را در مورد این که ما انسان ها چگونه دنیای پیرامون را درک می کنیم، ارائه کرد؛ این یافته ها، به عقیدهی او، درست به اندازهی «انقلاب کوپرنیکی» دگرگونکننده بود—مانند زمانی که «کوپرنیک» متوجه شد این زمین نیست که در مرکز جهان هستی قرار دارد، و نظریهی «خورشید-محوری» را به وجود آورد.
«کانت» استدلال کرد که ما هیچ وقت نمی توانیم ماهیت واقعی دنیا را درک کنیم، و فقط به واسطهی ساختارهایی که در ذهنمان وجود دارد، تصویری را از آن شکل می دهیم. این ایده که جهان پیرامون به ذهن انسان وابسته است، یکی از بزرگترین مشارکت های «کانت» در فلسفه به شمار می رود و همچنان موضوعی مهم و بحثبرانگیز در نظر گرفته می شود.
«کانت» با «علمِ نیوتُنی» آشنایی کامل داشت و می خواست بداند چگونه می توان یافته های علمیِ «آیزاک نیوتن» را با موضوعات مربوط به «متافیزیک» ترکیب کرد و در هم آمیخت. او می خواست بداند که مفاهیمی سنتی همچون فضا، زمان، ماده، و علت و معلول، چگونه می توانند با یافته های علمیِ ارزشمندِ نوابغی همچون «گالیله» و «نیوتن» ارتباط برقرار کنند و پیوند بخورند.
علم، اهمیت زیادی برای «کانت» داشت چون خودش یک دانشمند بود. «کانت» در سال ۱۷۵۵ تئوریای را به نام «فرضیه سحابی» به وجود آورد و در آن، به چگونگی شکلگیری و خاستگاه «منظومه شمسی» پرداخت. او در طول دههی ۱۷۷۰ اثری را به انتشار نرساند، و تلاش کرد یک روش علمیِ جدید را برای پرداختن به «متافیزیک» بیافریند و از طریق آن، تغییراتی اساسی را در تمامی جنبه های این شاخه از فلسفه به وجود آورد. «کانت» نتایج تلاش های چندین سالهی خود را در سال ۱۷۸۱ و در قالب کتاب «نقد عقل محض» منتشر کرد.
جدالی قدیمی در تاریخ فلسفه وجود داشت دربارهی این که تا چه میزان می توانیم از قوهی منطق، یا «عقل محض»، برای کشف حقایقِ جهان هستی بهره ببریم. این جدال، فیلسوفان را به دو گروه تقسیم می کرد: «عقلگرایان» در مقابل «تجربهگرایان».
«عقلگرایان»، همچون «رنه دکارت»، فیلسوفانی هستند که اعتقاد دارند با استفاده از قوهی منطق و «عقل محض»، می توان روی صندلیِ راحتیِ خود نشست و ژرفترین حقایق در مورد جهان هستی را کشف کرد. به عنوان نمونه «دکارت» در کتاب «تأملات در فلسفه اولی» اعتقاد دارد که توانسته وجود خدا و جاودانگی روح را به اثبات برساند. «دکارت» به عنوان یک فیلسوفِ عقلگرا، معتقد است که تمام این نتیجهگیری های بزرگ را می توان فقط با استفاده از استدلال های منطقی آشکار کرد.
در طرف مقابل، «تجربهگرایان» به این ایده که می توانیم فقط با استفاده از عقل و منطق—و بدون تجربه و انجام آزمایش—به چنین یافته های بزرگی دست یابیم، کاملا با شک و تردید می نگرند. آن ها معتقدند برای کشف حقیقت دربارهی موضوعاتی که «عقلگرایان»—چهره های برجستهای همچون «دکارت»، «لایبنیتس»، و «اسپینوزا»—در موردشان صحبت می کنند، به «تجربه» و تعامل با دنیای پیرامون نیاز داریم.
یکی از مهمترین فیلسوفان در گروه «تجربهگرایان»، کسی نیست جز «دیوید هیوم»—اندیشمندی که اعتقاد داشت درنهایت همهچیز باید با معیارِ «تجربه» سنجیده شود. «کانت» در دورهای آثار «هیوم» را مطالعه کرد و به شدت تحت تأثیر استدلال های او قرار گرفت.
«عقلگرایان» می گفتند کشف حقایق جهان با بهکارگیریِ «عقل محض» امکانپذیر است، و «تجربهگرایان» می گفتند این کار ممکن نیست. «کانت» در میانهی این جدال، تصمیم می گیرد به عنوان یک «میانجی» وارد عمل شود. او می خواهد روشی قاعدهمند را به وجود آورد که از طریق آن تصمیم بگیریم چه زمان هایی می توانیم برای کشف حقایق از «عقل محض» بهره ببریم و چه زمان هایی «عقل محض» قادر به انجام این کار نیست.
شاید بتوان گفت «کانت» قصد داشت با این کار، بهترین جنبه های هر دو گروه را با هم ترکیب کند. او معتقد بود این ایده که می توانیم با استفاده از قوهی تعقل به یافته هایی ژرف دربارهی جهان برسیم، موضوعی بسیار مهم است؛ «کانت» اما از طرف دیگر، نمی توانست «تجربهگرایانی» را نادیده بگیرد که می گفتند چگونه می توانیم از قوهی تعقل برای درک جهانی استفاده کنیم که مستقل از ما است؟
«کانت» قصد داشت روی مرز میان این دو نگرشِ متضاد گام بردارد و بهترین استدلال های آن ها را با هم ترکیب کند، و در عین حال نشان دهد که هر دو نگرش، هم بینش هایی مجابکننده را در خود جای دادهاند و هم دچار اشتباهاتی شدهاند.
موضوع اصلی در این نقد از «کانت» را می توان اینگونه خلاصه کرد: ذهن، ساختارهایی مشخص را بر تجربه تحمیل می کند، اما ماده یا محتوای تجربه را نمی آفریند؛ بنابراین، اشیا و هستیِ آن ها، آفریدهی ذهن نیست؛ با این حال، هیچ نوعی از واقعیتِ قابلدرک نمی توانست وجود داشته باشد اگر داده هایی مشخص از طرف ذهن، آن واقعیت را ساختاربندی نمی کرد.
«کانت»، مقایسه با «کوپرنیک» را در نسخهی دوم کتاب «نقد عقل محض» در سال ۱۷۸۷ مطرح می کند. هدف او از ارائهی این قیاس، نشان دادن این نکته به مخاطبین است که روش جدید او، با روش های به کار گرفته شده توسط برجستهترین دانشمندان در طول هزار سال پیش، کاملا همسو بوده است.
«کانت» از «اقلیدس»، «گالیله»، و بعد «کوپرنیک» نام می برد و به وجه اشتراک میان آن ها اشاره می کند: اول این که آن ها همگی تئوری های منحصربهفرد خودشان را از جهان «ذهن»، به جهانِ «تجربه» وارد کردند—به عنوان نمونه، «اقلیدس» برای کشف خصوصیات مثلث ها، نیازی به بیرون رفتن و اندازه گرفتن اشیا نداشت، و صرفا قواعد و دلایلی منطقی را در ذهنش شکل داد. اما بعد از شکل دادن به این قواعد ذهنی، توانست از آن ها استفاده کند تا دنیای فیزیکیِ پیرامون را بهتر بشناسد.
وجه اشتراک دوم میان این دانشمندان بزرگ، به عقیدهی «کانت»، به وجود آوردن تغییراتی بزرگ در «زاویهی دید»، یا خلقِ یک روش تفکرِ کاملا جدید در کنار تئوری هایشان بود. وقتی به آسمان نگاه می کنیم، به نظر می رسد که خورشید در حال حرکت است و ما بر روی زمین در حال حرکت نیستیم. با این حال، اگر زاویهی دیدِ خود را تغییر دهیم و فکر کنیم که شاید خورشید در مرکز منظومه قرار دارد و ما در حال حرکت به دور آن هستیم، آنوقت با داشتن این فرضیه در ذهن، می توانیم مشاهدات بیشتری را به انجام برسانیم، می توانیم به سراغ «تجربه» برویم و فرضیهی درون ذهنمان را با دانش تجربی مطابقت دهیم.
«کانت» به همین صورت بیان می کند که برای بازگرداندن «متافیزیک» به جایگاه پیشین خود به عنوان یک علم، باید در همان ابتدا، تغییراتی را در «زاویهی دیدِ» خود به وجود آوریم. وقتی به جهان پیرامون می نگریم، به نظر نمی رسد که اشیا به ما وابستگی داشته باشند؛ اما به عقیدهی «کانت»، از یک منظر، جهان در اساس به ذهن وابسته است. ما باعث به وجود آمدنِ جهان نمی شویم، اما هنگام ادراکِ جهان، دگرگونی های زیادی را در آن پدید می آوریم، و آن را به تصویری دارای انسجام، نظم، و ثبات تبدیل می کنیم که ما را قادر می سازد به زندگی عادی و روزمرهی خود برسیم.
تمایز «تحلیلی/ترکیبی»
علاقهمندان به فلسفه می دانند که زبان به کار گرفته شده توسط «کانت» در آثارش، ثقیل و دشوار است و احتمالا یکی از موانع اصلی در درک برخی از ایده های او به شمار می آید. تمایزِ «تحلیلی/ترکیبی» که «کانت» به آن می پردازد، یکی از ایده های مهم در آثار او به شمار می آید. برای درک بهترِ تفاوت میان «قضیه های تحلیلی» و «قضیه های ترکیبی»، می توانیم به تفاوت میان «حقایق تعریفی» و «حقایق غیرتعریفی» توجه کنیم. «حقایق تعریفی»، حقایقی هستند که فقط به تعریف و معنای کلمات خود وابستگی دارند؛ و «حقایق غیرتعریفی»، از تعریف و معنای کلمات خود فراتر می روند.
به عنوان نمونه، این دو جمله را در نظر بگیریم: «همهی اشیای سرخ، قرمز هستند.» و «همهی گل های باغچهی من، قرمز هستند.»
این موضوع که «همهی اشیای سرخ، قرمز هستند»، یک «حقیقت تعریفی» است که به معنای کلمهی «سرخ» وابستگی دارد، به این معنا که از تعریف کلمهی سرخ می توانیم به حقیقت جمله پی ببریم. اما در طرف مقابل، جملهی «همهی گل های باغچهی من، قرمز هستند»، یک «حقیقت غیرتعریفی» است چون قرمز بودن، بخشی از تعریف یا معنای «همهی گل های باغچهی من» نیست و برای مطمئن شدن از درستی این جمله، به چیزی بیشتر از معنا یا تعریف کلمات آن نیاز داریم.
«کانت» معتقد است تمایز قائل شدن میان اینگونه از گزاره ها، اهمیت بسیار زیادی دارد چرا که هدف اصلی او، تلاش برای فهمیدن این موضوع است که چه حقایقی را می توانیم فقط با استفاده از قوهی منطق و «عقل محض» متوجه شویم و در مورد چه حقایقی به چیزی فراتر از آن نیاز داریم.
«عقلگرایان» و «تجربهگرایان» در مورد این موضوع با یکدیگر همنظر بودند که می توان از روی صندلیِ راحتی—فقط با استفاده از «عقل محض»—به «حقایق تعریفی» دست یافت. به تجربه و آزمایش نیازی نداریم تا بدانیم همهی اشیای سرخ، قرمز هستند. «حقایق تعریفی» از این دست—«گزاره های تحلیلی»—را می توان تنها از طریق تحلیل معنای مفاهیم به دست آورد. در طرف مقابل، گزارههای پیچیدهتر که «کانت» آن ها را «گزاره های ترکیبی» می نامد، مواردی هستند که از طریق تحلیل و تفکر دربارهی معنای کلماتشان، نمی توانیم به درکی کامل از آن ها برسیم.